سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ستمکار را چنین سوگند دهید ، اگر بایدش سوگند دادن : که او از حول و قوت خدا بیزار است ، چه او اگر به دروغ چنین سوگندى خورد در کیفرش شتاب شود ، و اگر سوگند خورد به خدایى که جز او خدایى نیست در کیفرش تعجیل نبایست چه او خدا را یگانه دانست . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 90 اردیبهشت 19 , ساعت 7:28 عصر

fatima3.jpg

آتش به جان گلشن طاها فتاده است

غنچه غریب زیر قدم ها فتاده است

کوثر میان شعله آتش فتاده است

 زخمی باد حادثه طوبا فتاده است

بابا میان کوچه دلش پشت در مگر

مادر میان معرکه تنها فتاده است

دست فرشته ها همه از غم به صورت است

نقشی کبود بر رخ زهرا فتاده است

فضه برس به داد که مادرزدست رفت

جای درنگ نیست همین جا فتاده است

بازوی او بگیر و بزن آب بر رخش

از پا به راه یاری بابا فتاده است

بانو نشسته سینه زنان آه می کشد

تا ریسمان به گردن مولا فتاده است

 

 

آن که بعد پدر در همه جا تنها بود

نور چشمان نبى، فاطمه زهرا بود!

گل مینوى بهشتى به جوانى پژمرد

 آن که عطر نفسش، بوى خوش گلها بود

پاره جسم نبى را ز جفا آزردند

 مأمن فاطمه، بیت الحزَن صحرا بود!

همه گفتند: على بعد وى از پا افتاد

کوه صبرى که چنان ثابت و پابرجا بود!

تا جگر گوشه محراب خدا را کشتند

 چشم حیدر ز غمش یکسره خون پالا بود

رفت زهرا و على زآتش داغش همه عمر

 سوخت چون شمع سراپاى، اگر بر پا بود!

بارد از دیده خود خون جگر «جیرودى»

 بس که آن ماتم جانسوز، توان فرسا بود

 

 

امشب به نخل آرزویم برگ پیداست

 بر چهره زردم نشان مرگ پیداست

امشب مرا در بستر خود واگذارید

 بیمار بیت وحى را، تنها گذارید

دوران هجرم رو به اتمامست امشب

خورشید عمرم بر لب بامست امشب

چون روز آخر بود، کارِ خانه کردم

 گیسوى فرزندان خود را شانه کردم

دیدى چه حالى در نمازم بود اَسْما؟!

 این آخرین راز و نیازم بود، اَسْما!

آخر نگاه خویش را، سویم بیفکن

 مى خوابم اینک، پرده بر رویم بیفکن

دیدى اگر خامش به بستر خفته ام من

 راحت شدم، پیش پیمبر رفته ام من!

شب ها برایم بزم اشک و غم بگیرید

در خانه آتش زده، ماتم بگیرید!

از من بگو با زینب آزاده من

 برچیده نگذارد شود سجّاده من

من رفتم امّا، یادگارم ـ زینب ـ این جاست

 روح مناجات و دعایم، هرشب این جاست

 

 

 

آنشب که شب ، از صبح محشر تیره تر بود

آنشب که از ان ، مرغ شب هم بى خبر بود

آنشب که رخت غم به مه ، پوشیده بودند

آنشب که انجم هم سیه پوشیده بودند

آنشب که خون از دامن مهتاب مى ریخت

اسما براى غسل زهرا علیه السلام اب مى ریخت

آنشب خد داند خداداند که چون بود

قلب على زندانى فریاد و خون بود

طفلى گرفته استین دانم به دندان

تا ناله خود را کند در سینه پنهان

آنشب امیر المومنین با اشک دیده

مى شست تنها پیکر یار شهیده

مى شست در تاریکى شب مخفیانه

گه جاى سیلى گاه جاى تازیانه

صد بار از رفت و دست از خویشتن شست

تا جان خود را در درون پیرهن شست

مى شست جسم یار خود ارام و خاموش

مى کرد بر دستش نگه طفلى سیه پوش

خود در کفن پیچید ان خونین بدن را

خونین بدن نه ! بلکه جان خویشتن را

چشم از نگه ، لب از نوا، ناى از سخن بست

بگشود دست حسرت و بند کفن بست

ناگه فتاد ان تیره کوکب را نظاره

برگرد ماه خویش ، لرزان دو ستاره

دو گوشوار غم ز هوش افتاده بودند

بر خاک تنهایى خموش افتاده بودند

دو جوجه در اشیان بى اشیانه

دو بلبل خاموش مانده از ترانه

از بى کسى دو بال درهم برده بودند

گویى کنار جسم مادر مرده بودند

داغ دل مولا دوباره گشت تازه

ریحانه ها را خواند پاى ان جنازه

کاى گوشه گیران شب غربت بیایید

آخر وداع خویش ، با مادر نمایید

ان پر شکسته طایران از جا پریدند

افتادن و خیزان جانب مادر دویدند

چون جان شیرین جسم او در بر گرفتند

یک بوسه از ان لاله پرپر گرفتند

یکباره از عمق کفن اهى بر آمد

با ناله بیرون دستهاى مادر آمد

در قلب شب ، خورشید خاموش مدینه

بگذاشت روى هر دو ماهش را به سینه

ناگه ندا آمد على بشتاب بشتاب

دو گوشوار عرش را دریاب دریاب

مگذار زهرا را چنین در بر بگیرند

مگذار روى سینه مادر بمیرند

خیل ملک را رحمى از بهر خدا کن

از پیکر مادر یتیمان را جدا کن

 

زدست اهل مدینه چه خون جگر شده ام

زتیشه های خزان نخل بی ثمر شده ام

کسی غریبی من را چرا نمی فهمد

شکسته بال ترین مرغ خون جگر شده ام

یه غیر فضه کسی حال من نمی داند

که دید پشت در خانه بی پسر شده ام

من و فراق پدر باورم نمی آید

خمیده خسته شکسته پس از پدر شده ام

دو روز پیش زنی آمد و نگاهم کرد

گرفت گریه اش از بس که مختصر شده ام

 

 

الهى! کوثرم کو؟ دلبرم کو؟

 گلم کو؟ هستى ام کو؟ گوهرم کو؟

على تنها و دلخون مانده افسوس

 یگانه مونس و تاج سرم کو؟

 (2)

الهى! کلبه ام را غم گرفته

 دل محزون من ماتم گرفته

شرار شعله هاى در ندیدم

 گلم را خصم از دستم گرفته

(3)

الهى! سینه من کوى درد است

گلستان سرورم سرد سرد است

عزیزم فاطمه از رنج مسمار

 رخ مهتابى اش غمگین و زرد است

 (4)

الهى! دست من را بسته بودند

حریم خانه ام بشکسته بودند

به ضرب تازیانه آن جماعت

 تن مرضیه را آزرده بودند

 (5)

الهى! غمگسارم، سوگوارم

 شبست و طاقت رفتن ندارم

فلک با من سرسازش ندارد

بدون فاطمه نالان و زارم

(رحیم کارگر «پارسا»)

 


 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ